۲ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم…

من خیلی خوشحال بودم… من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم…

 

والدینم خیلی کمکم کردند… دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود… فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود.
اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم…

یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی…

سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!
من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم… اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم… وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…

یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی… ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم… ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم… به خانواده ما خوش اومدی!


نتیجه اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید!!!



گرفتی نکته رو؟؟؟


منبع: BestBoy.Blog.ir

منبع: BestBoy.Blog.ir
۰۶ آبان ۹۴ ، ۰۰:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پونه

پسری روزها پشت در منزل دخترک را میپایید


پسری روزها پشت در منزل دخترک را میپایید؛

برای دختر سوال بود که اگر او مرا دوست دارد،

پس چرا پا پیش نمیگذارد و با پدرم صحبت نمیکند ؟!

درست است که ماشین پسرک قدیمی بود،

ولی برای دخترک عشق و محبت مهمتر بود!

روزها و ماه ها به همین منوال گذشت و دخترک بسیار کنجکاو شده بود،

روزی دل خود را قرص کرد و رفت تا حرف دل پسرک را گوش کند…

از او پرسید ۶ماه است که تو کنار منزل ما می ایستی و مرا میپایی،

وقتی ماشینت را میبینم ضربان قلبم تندتر میشود و…

هدف تو چیست؟!

پسر گفت: وای فای خونتون پسورد نداره . .!


والا نمیشه که همش عاشقانه باشه :دی


منبع: BestBoy.Blog.ir
۰۵ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پونه